بخارى که باید گفت برترین عالم اهل تسنن به حساب می آید، در کتاب خود که نام «صحیح» را بر آن گذاشته است، از پیامبر صلى الله علیه و آله نقل مى کند:
جُعِلَت لی الأرضُ مسجداً وطهوراً؛
زمین سجدگاه و مایه پاکیزگى براى من گردیده است. «۱»
سجده کردن یعنى صورت روى زمین گذاردن، آن هم زمین پاک. لذا شیعیان به تأسى از پیغمبر خود که سجده بر زمین را واجب مى دانند، بر زمین سجده مى کنند.
به دلیل آنکه اغلب خانه ها، منازل و مساجد، مفروش مى باشد و دسترسى به زمین آسان نیست و از طرفى جمع کردن فرش ها در وقت نماز ممکن و مقدور نمى باشد، لذا شیعیان قطعاتى از زمین و خاک پاک را که مهر یا تربت نامیده مى شود با خود همراه دارند تا براى سجده کردن به زحمت نیفتند. بنابراین شیعیان همواره مهرى را به نیت قطعهاى از زمین همراه دارند تا بتوانند مطابق دستور قرآن مجید سجده نمایند. بنابراین سجده بر مهر اشکالی ندارد و این قطعه از زمین، آن طور که مغرضان بر ضد شیعیان تبلیغ مى کنند به نیت بت نمى باشد.
اخبارى از اهلبیت طهارت رسیده است که سجده بر تربت پاک حسین که به خاک کربلا معروف است، موجب فضیلت بیشتر و ثواب زیادتر مى شود.
بدیهى است که سجده بر تربت کربلا مستحب است و واجب نیست. در مورد اهمیت خاک کربلا، جلال الدین سیوطى، از دیگر عالمان بزرگ اهل سنت، در کتاب «خصائص الکبرى» از ام سلمه و نیز عایشه نقل مى کند:
«دیدم حسین علیه السلام در آغوش جدش رسولاللَّه صلى الله علیه و آله نشسته است و خاک سرخ رنگى در دست آن حضرت مى باشد. آن حضرت آن خاک را مى بوسد و مى گرید. ام سلمه پرسید یا رسولاللَّه! این خاک چیست؟
ایشان فرمود: جبرئیل مرا خبر داده است که حسینم را در سرزمین عراق مى کشند. این خاک را از آنجا برایم آورده است، و من بر مصایب حسینم گریه مى کنم. سپس تربت را به ام سلمه داد و فرمود: چون دیدى این خاک به خون تبدیل شد، پس بدان که حسینم را کشته اند. ام سلمه آن خاک را در شیشه اى نگاه داشت تا در ظهر روز عاشوراى سال ۶۱ هجرى، آن خاک به خون تبدیل شد و ام سلمه دریافت که حسین را به شهادت رسانده اند.»
بر این اساس، اعتقاد شیعیان که گرفته از نص قرآن و سنت پیامبر و توضیحات ائمه معصومین (عترت پیامبر و ثقل اصغر) است، سجده بر وجه الارض است، یعنى خود زمین و هرچه مصداق زمین باشد، مانند سنگ به شرط آنکه نظیر طلا و نقره (و سایر فلزات و سنگهاى قیمتى) معدنى نباشد و چیزهایى که از زمین مى روید، (به شرط آنکه خوراکى و پوشاکى نظیر پنبه نباشد). لذا بهتر است سجده بر خاک کند و فرش و آسفالت (قیر) و نظایر آنها چون از مواد معدنى است نمى توان بر آن سجده کرد.
سجده بر خاک کربلا (با حکمت هایى که ائمه فرموده اند) فضیلت بیشترى دارد، چون شهادت امام حسین نمونه کامل بندگى است و در کربلا سر به خاک بندگى نهاد و در این راه خون او بر زمین ریخته شد. لذا سجده بر خاک کربلا نه تنها شرک نیست، بلکه توحید کامل است و سجده براى امام حسین نیست، سجده بر بهترین خاک است براى خدا.
اگر سجده بر تربت امام حسین شرک باشد، سجده ملائکه بر خاک آدم هم شرک
است. در حالى که خداوند هرگز دستور به شرک نمى دهد، بلکه به توحید کامل
دستور مى دهد. شیطان که ظرفیت توحید را نداشت، سجده نکرد. لذا سجده ما،
سجده بر خاک خلیفه خدا و به امر خدا و براى خدا است.
منبع:
۱- کتاب الصلاة، ص ۹۱ .
۲- پاسخ به شبهات در شبهاى پیشاور، ص۲۲۰ و ۲۲۱٫
به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ شب گذشته همزمان با سالگرد شهادت امام جعفر صادق (ع) عصرشعری در با حضور انجمن فرات تهران و شاعران جوان قم در سالن اجتماعات هتل صادقیه قم برگزار شد.
در این جلسه ابتدا سید مهدی حسینی با تسلیت شهادت امام جعفر صادق (ع) به ضرورت توجه بیشتر شاعران به بیان فضایل و مناقب این امام همام اشاره کرد و از شاعران خواست تا در سرودههایشان از امام صادق (ع) بگویند. پس از آن شاعران حاضر در جلسه به شعرخوانی در مدح و مراثی امام صادق (ع) پرداختند و شعرهایشان نذر این امام را قرائت کردند.
قاسم صرافان، جواد هاشمی، محمد رضا شمس، احمد علوی، سید محمد رضا شرافت، محمد غفاری از شاعرانی بودند که به شعرخوانی پرداختند.
اما بخش دیگر و جالب توجه این جلسه بیان خاطراتی از دو هم وطن بلوچ بود. حمید شیرانی و محمد امین سپاهیان دو میهمان ویژهی این عصر شعر بودند که از تشرف به مذهب تشیع و شرایط زندگیشان پس از آن و تبلیغات خود در منطقه برای حاضران سخن گفتند.
محمد امین سپاهیان که شاعران شهر ایرانشهر است و در وصف ائمه معصوم علیهم السلام شعرهایی دارد و علاوه بر این به تبلیغ مذهب تشیع با اشعارش میپردازد، در بیان اینکه چه طور شیعه شده است، گفت: سال 85 برای تحقیق درباره شیعیان و دانستن بیشتر درباره اعتقاداتشان به شهر قم آمدم. از بعضی خرافهها درباره اعتقادات شیعیان شنیده بودم و برای اینکه این موارد را با چشمم ببینم به مسجد جمکران و به خصوص چاهی که شنیده بودم مردم نامههایشان را در آن میریزند رفتم.
وی افزود: وقتی به جمکران رسیدم، چیزی از دلم گذشت و خطاب به امام زمان گفتم اگر واقعا حق هستی و زنده، حقانیت شیعیان را به من نشان بده وگرنه من مطمئن میشوم که کارهایم در تبلیغ علیه شیعیان درست است، برمیگردم و تا آنجا که میتوانم با اشعارم ضد شیعیان و شما تبلیغ میکنم.
این شاعر در ادامه در بیان خاطراتش به آشنایی با فردی در جمکران اشاره کرد که اتفاقا با او درباره اعتقادات شیعیان صحبت میکند و به تعدادی از سوالهایش پاسخ میدهد. بعد با هم به شهر قم بر میگردند و برای اقامه نماز به فیضیه میروند. پیشنماز نمازی که سپاهیان آن شب به او اقتدا کرد، حجت الاسلام محمدی اشتهاردی بود که در سجده و بین نماز و مغرب و عشاء از دنیا میرود و همین اتفاق تاثیر عمیقی در روحیه این شاعر میگذارد و آن را نشانهای برای خود میبیند و باعث میشود بعد از آن به جای تبلیغ و شعر گفتن علیه شیعیان به تحقیق درباره شیعیان بپردازد و سرانجام در همان سال به مذهب تشیع مشرف میشود.
محمد امین سپاهیان در بخشی از شعر زیر که خطاب به امام رضا (ع) سروده است، به ماجرای شیعه شدنش اشاره میکند:
خوش به حالت ای کبوتر در حرم/ با دعا گشتی رها از دام غم
من رضایت از رضا آموختم/ ای کبوتر در حرم هم سوختم
قرب خاصی با خدا دارد رضا/ بارگاهی با صفا دارد رضا
این علی موسی الرضا دانی که کیست/هشتمین از جانشینان نبی است
عشق او در قلب هر آزاده است/ او به غربت جان به جانان داده است
ای کبوتر محرم راز منی/خوش به حالت در حرم پر می زنی
ای کبوتر اه جانسوزم ببین/ عاشقی دلداده ام نامم امین
آمدم رازی مرا در سینه است / انعکاس نور از آیینه است
عشق مولایم مرا مجنون کرد/ بامن این افسون گری او چون کرد
راز عشقم را ز گل باید که جست/ آن گل زیبا چنین زارم بکشت
شبنمی از روی گل دیدم که ریخت /عقل من ایمان من از من گریخت
اهل مسجد بودم و عاشق شدم/من به زعم دشمنان فاسق شدم
از بلا نوشان چنین شیدا منم/هم اسیر عشق تو مولا منم
جام من را از بلا پر کر ده اند /نام من بی کربلا حر کرده اند
از غم ای دل بار دیگر جوش کن/ ای کبوتر قصه ام را گوش کن
گر رضا را دشمنان سم داده اند / این همه عاشق به او دل داده اند
جز گلم ای دل مرو همراه کس /لحظه ای ای دل مشو گمراه کس
ای کبوتر آمدم پیش رضا/ تا بخواهم از خدایم این قضا
در قضایم عشق پاکان را نهد/ صدق نیت در عبادتها دهد
من توسل بر امامم میکنم/ توبه از سوء کلامم میکنم
با رضا دینم سلامت میشود/ هم شفیعم در قیامت میشود
چرا امیرالمومنین (علیه السلام) نام خلفاء را بر فرزندانش نهاده است؟
آیااین کاردلیل بر حسن روابط است؟!
کسانی که به طور گسترده اینگونه شبهات را بین عموم منتشر میکنند تنها قصد فریب مردم را دارند و بس.
آنها میخواهند با عوام فریبی،جنایات خلفاء را پنهان کرده و مردم را به اینگونه سؤالات مشغول کنند.
در این زمینه به چند نکته اشاره میکنیم:
نکته اول: اگر قرار باشد نامگذاری، دلیل بر حسن روابط باشد این اشکال به عمر بن الخطاب هم وارد است؛ زیرا یکی از فرزندان عمر، عبدالله نامیده شده است و یکی از منافقان معروف در زمان پیامبر هم عبدالله ابیّ بوده است. اگر واقعا نامگذاری، دلیل بر حسن روابط است پس خلیفة دوم با آن منافق معروف، همفکر و با او حسن روابط داشته، چون نام پسرش را به نام آن منافق نامیده است.
نکته دوم: اگر قرار بود امیرالمؤمنین(ع) به خاطر علاقه به خلیفة اول، نام فرزندش را اهم نام او بگذارد، از نام اصلی او (عبدالکعبه، عتیق، عبدالله) استفاده میکرد نه از کنیه او (ابوبکر).
در حالی که انتخاب کنیه در اختیار پدر فرزند نیست بلکه خود شخص با توجه به اتفاقاتی که در زندگیش میافتد کنیهاش را انتخاب میکند.
نکته سوم: اگر واقعا نامگذاری دلیل بر علاقه و حسن روابط است چرا هیچکدام از خلفاء، نام فرزندانشان را به نام امام حسن و امام حسین(ع) نامگذاری نکردهاند؟
اگر خلفاء با امیرالمؤمنین و اهل بیت(ع) مشکلی نداشتند و با هم حسن روابط داشتند چرا حاضر نشدند نام فرزندانشان را به نام فرزندان آن حضرت بنامند؟
مگر میشود گفت حضرت علی(ع) به خاطر علاقه و دوستی با خلفاء، نام فرزندانش را به نام آنها نامیده ولی خلفاء حاضر نشدند برای ابراز علاقه متقابل به امیرالمؤمنین(ع) نام آن حضرت و یا امام حسن و حسین(ع) را برای فرزندانشان انتخاب کنند؟
مگر علاقه و دوستی یک طرفه میشود؟
نکته چهارم:معروف است که یکی از عادات خلیفة دوم این بود که نام افراد را تغییر میداد و نام عمر را خود او برای فرزند امیرالمؤمنین(ع) انتخاب کرد.
در نتیجه، این نامگذاریها ربطی به آن حضرت ندارد تا به این وسیله مردم را فریب دهند.
بلاذری در انساب الاشراف مینویسد:
و کان عمر بن الخطاب سمّی عمر بن علیّ بإسمه.
عمر بن الخطاب فرزند علی(ع) را به نام خویش نامگذاری کرد.
ذهبی در شرح حال عمر بن علی بن ابی طالب مینویسد:
و مولده فی أیام عمر فعمر سمّاه بإسمه.
عمر بن علی در زمان خلیفة دوم متولد شد و عمر نام خودش را بر او نهاد.
نکته پنجم: مگر نام ابوبکر و عمر و عثمان، تنها منحصر به نام خلفاء است و در زمان پیامبر کسی دیگر به این نامها نامگذاری نشده است؟!
ابن حجر در کتاب الاصابه ذیل نام عمر، بیست و یک نفر از صحابه را نام میبرد که اسمشان عمر بوده است.
همچنین ذیل نام عثمان، بیست شش نفر از صحابه را نام میبرد که اسمشان عثمان بوده است.
آیا میشود گفت همة این نامگذاریها به خاطر علاقه به خلفاء بوده است؟
امیرالمؤمنین(ع)درعلت نامگذاری یکی ازفرزندانشان رابه نام عثمان فرمودند:
انّما سمّیته بإسم أخی عثمان بن مظعون.
فرزندم را به نام برادرم عثمان بن مظعون نامیدم.
در نتیجه نامگذاری فرزندان امیرالمؤمنین(ع) به نامهای ابوبکر و عمر و عثمان نه تنها ربطی به خلفاء ندارد بلکه هیچ دلیلی بر روابط خوب اهل بیت(ع) با دستگاه خلافت نخواهد بود.
در پی ارسال برخی سؤالات در خصوص کافر خواندن شیعیان توسط برخی از علمای وهّابی و اینکه آیا شیعیان نیز متقابلاً میتوانند اهل سنّت را کافر بدانند این سؤال به صورت استفتاء به دفتر معظمٌ له ارسال گردیده و از سوی ایشان بدان پاسخ داده شده است:
ما جمعی هستیم ساکن، در محلّی که اهل سنّت زندگی میکنند و آنها ما را کافر میدانند و میگویند شیعه کافر است. در این صورت آیا ما هم میتوانیم با آنها معامله به مثل کرده و همانگونه که آنها ما را کافر میدانند ما هم با آنها معامله کفّار کنیم؟ مستدعی است وظیفه شرعی ما را در مقابل این حملات بیان فرمایید.
امضاء: جمعی از مؤمنین.
پاسخ:
بسم الله الرحمن الرحیم
هرکس شهادت به وحدانیت خداوند متعال و رسالت خاتم انبیاءبدهد مسلمان است و جان و عرض و مال او مانند جان و عرض و مال کسی که پیرو مذهب جعفری است محترم است و وظیفه شرعی شما آن است که با گوینده شهادتین هر چند شما را کافر بداند به حُسن معاشرت رفتار کنید واگر آنها به ناحق با شما رفتار کردند شما از صراط مستقیم حق و عدل منحرف نشوید. اگر کسی از آنها مریض شد به عیادت او بروید و اگر از دنیا رفت به تشییع جنازه او حاضر شوید و اگر حاجتی به شما داشت حاجت او رابرآورید و به حکم خدا تسلیم باشید که فرمود:>وَ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى[1]<و به فرمان خداوند متعال عمل کنید که فرمود:>وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً[2].<
[1].«دشمنى با جمعیّتى، شما را به گناه و ترک عدالت نکشاند! عدالت کنید، که به پرهیزگارى نزدیکتر است.» (سوره مائده، آیه 8)
[2].«به کسى که اظهار صلح و اسلام مىکند نگویید: مسلمان نیستى.» (سوره نساء، آیه 94)
زندگی نامه سلمان حدادی
مستبصر شیعی
سلمان حدادی هستم، فرزند لقمان حدادی متولد 1361 در سنندج. پدرم تا سال 54 نظامی و عضو ارتش بود و آن سال، از ارتش کناره گرفت و زمانی که کاک احمد مفتی زاده در سنندج، با تاسیس مدرسهی قرآن، حرکت دینی در کردستان آغاز کرد، به جمع کاک احمد و فاروق فرساد و حسن امینی و.... پیوست. پس از انقلاب، بعد از زاویه پیدا کردن جنبش کاک احمد با جمهوری اسلامی، در سال 61 به زندان افتاد و بعد از 2 سال و 7 ماه زندان، با عفو مسئولین نظام، از بند زندان آزاد شد.
وقتی پدرم را به زندان بردند، فقط 5 روز از تولدم گذشته بود
و ایشان به مادرم سفارش کرد که اسم مذهبی بر فرزندمان بگذاری. مادرم که اهل کشور سوریه و شیعه مذهب بود، به خاطر محبت فراوان به صحابه جلیل القدر پیامبر و امیرالمومنین، حضرت سلمان، اسمم را سلمان گذاشت. وقتی در زندان به پدرم خبر دادند که اسم من را سلمان گذاشته اند،عصبانی شد و گفت: سلمان دیگه چه اسمی است؟ اسمش را عمر میگذاشتی ابوبکر میگذاشتی! خالد میگذاشتی!
با این اسم بزرگ شدم در حالی که آن زمان، از اسمم احساس شرمندگی میکردم. با تشویق پدرم، در کنار دروس مدرسه،درسهای دینی اهل سنت را هم میخواندم. بعد از اتمام دبیرستان، با چند نفر از دوستان به زاهدان رفتم و 3 سال دوره حدیث را در مسجد مکی، گذراندم.
در آن سه سال بحثهای مختلفی با مولویهای زاهدان داشتم، گاهی سر کلاس مطالبی می گفتند که با عقل جور در نمیآمد و به آنها اعتراض میکردم.
یک روز یکی از مولویها سر کلاسمان آمد و گفت: امروزیک روایت عجیبی دیدم! خیلی روایت جالبی است، این روایت الگویی رفتار زن وشوهر است!
5 دقیقه از آن روایت برایمان تعریف کرد. خوب که ما حساس و کنجکاو شدیم گفت: در روایت آمده است که هر وقت عایشه از دست پیامبر(ص) عصبانی میشد به خدای ابراهیم قسم میخورد و هرگاه از آن حضرت خوشحال میشد به خدای محمد(ص) قسم میخورد.
گفتم: جناب مولوی. در این روایت دو مطلب باید روشن شود.
1. اینکه من الان یک مولوی هستم، اگر کسی من را به عنوان مولوی قبول نداشته باشد ناراحت میشوم، حالا پیامبری که جانشین خدا روی زمین و خلیفه الله است، عایشه موقع عصبانیت او را به پیامبری قبول نداشت و به خدای ابراهیم قسم می خورد، این معرفت عایشه به پیغمبر را می رساند.
2. اینکه چرا عایشه از پیامبر(ص) غضبناک شد؟ آیا پیامبر(ص) در حق عایشه ظلم کرده بود که عایشه از او ناراحت شده باشدیا بی جا ناراحت شده بود؟ پیامبری که معصوم است عایشه چه حق دارد از او ناراحت بشود؟
اهل سنت روایتی رانقل میکنندکه خداوند شب ها با الاغ از آسمان به زمین میآید و شب های متعددی، پشت بام می رفتم و نماز شب میخواندم تا خداوندی که پایین می آید را ببینم ولی موفق نشدم.
پس از 3 سال تحصیل در زاهدان دوره حدیث به اتمام رسید و برای آموختن دوره کامل نحوهی جذب و تبلیغ، به رایوند پاکستان رفتم و 4 ماه در آنجا آموزش دیدم.
پس از بازگشت از پاکستان امتحان کنکور دادم و در دانشگاه کرمانشاه در رشتهی استخراج معادن قبول شدم.
در دانشگاه، یک دوست شیعه پیدا کردم به نام مهدی رضایی. فردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و با اعتقاد بود. همیشه سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: حیف نیست تو با این اخلاقت شیعه باشی؟ او هم خیلی حرص میخورد و گاهی در جوابم میگفت: حیف نیست تو سنی باشی! ای کاش شیعه میبودی!
از این دوستی ما 4 سال گذشت و او مکرر به من میگفت: حداقل یک بار بیا و در روضهی سید الشهدا (ع) شرکت کن. من هم که دارای ریش بلند و تیپ و قیافهی مولوی یا به تعبیر کردها ماموستا بودم خیلی سختم بود. به او گفتم: این کفریات چیه؟ میگفت: حالایک دفعه بیا از نزدیک ببین.
با اصرار زیاد، من را یک شب محرم به مجلس روضه برد. گوشهای نشستم و سید بزرگواری منبر رفت و در حین صحبتهایش گفت: کدام یک از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام، جانتان را فدا کنید و مطمئن باشید زن و بچهتان به اسرات می روند؟ در آن زمان سید الشهدا(ع) چه دید که حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(ع) دست به چنین کار بزرگ زد؟ امت پیغمبر(ص) چه کرده بودند و به چه روزی افتاده بودند که نوه پیغمبر(ص) ناچار شد دست به چنین کاری بزند؟
هر چی فکر کردم دیدم که در شخصیتهای اهل سنت، شخصیتی مانند امام حسین(ع) پیدا نمیشود که حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد.
آن شب چراغ ها را خاموش کردند و شیعیان مشغول سینه زنی شدند ولی من سینه نزدم، نشستم و برای مظلومیت سیدالشهدا (ع) خیلی گریه کردم.
از این که در مذهب اهل سنت نمیگذاشتند امام حسین(ع) را به خوبی بشناسیم ناراحت بودم، از مذهبم دلسرد شدم. ولی چون از بچگی به ما گفته بودند که شیعهها سفسطه میکنند و ناحق را حق جلوه میدهند از مذهب شیعه فراری بودم.
به همین خاطر همهی مذاهب اهل سنت از حنفی گرفته تا حنبلی و مالکی و شافعی را مورد مطالعهی جدی قرار دادم. حتی تا اختلافات ریز فقهی آنها هم مطالعه کردم که مثلا شافعیها می گویند: اگر مردی که وضو داشته باشد دستش به همسرش بخورد وضویش باطل میشود ولی حنفیها میگویند باطل نمیشود، ولی هیچ کدام روح مرا سیراب نکرد.
تصمیم گرفتم درباره دیگر ادیان هم تحقیق کنم هر چند که میدانستم دین حق اسلام است ولی گفتم شاید آنها بر حق باشند و به ما اشتباه گفتهاند. با ماشین به یزد رفتم و با بزرگان زرتشتیت صحبت کردم دیدم آنها از جنگ اهریمن و اهورا مزدا میگویند و افسانه بافی میکنند آنان را بر حق نیافتم. سراغیهودیهای اصفهان رفتم و تحریفات و مطالب مخالف با عقل در تورات را که دیدم ازیهودیت متنفر شدم. سراغ مسیحیت رفتم، انجیل یوحنا را مطالعه کردم، با کاتولیکهای تهران صحبت کردم با پروتستانها حرف زدم، پروتستان ها را افرادی روشنتر و عاقلتر از کاتولیک هایافتم ولی با این وجود، اهانت ها و نسبت های ناروا به پیامبران الهی، باعث شد که از آنها فاصله بگیرم و حقیقت را در جای دیگری جستجو کنم.
یک سری کامل کتاب های صادق هدایت را خواندم، کتاب مسخ و آمریکای فرانس کافکار را مطالعه کردم، کتابهای نیچه را خواندم که مطالبش انسانهای غافل را به پوچگرائی میکشاند، کتابهای مرحوم دکتر شریعتی را مطالعه کردم و دریافتم که دکتر، بیشتر با الفاظ بازی کرده و کتاب هایش عمق لازم که من را قانع کند، ندارد.
در تهران بایکی از دوستانم در مجالس شیطان پرستی حاضر شدم و دیدم که عقاید و رفتارشان با فطرت انسان سازگاری نداشت. به دالاهو و سرپل ذهاب کرمانشاه رفتم و با پیروان فرقهی اهل حق گفتگو کردم، در همان زمان جشنی بر پا کرده بودند کهیکی از شیطان پرستانیزیدی - که در کردستان هستند – در آنجا برنامه اجرا میکرد. صحنههایی که آنجا دیدم اصلا برایم جالب نبود و آن را دین آسمانی نیافتم.
بعد از همهی این جستجوها، با احتیاط به سراغ فرق شیعه رفتم. ابتدا کتاب های شیعیان 4 امامی زیدی را مطالعه کردم که افکارشان بیشتر شباهت به فرق اهل سنت دارد تا شیعهی امامیه.
به دیزباد نیشابور، به دیدن شیعیان اسماعیلی 6 امامی رفتم دیدم که متاسفانه هیچ تقیدی به شریعت نداشتند. زنانشان بدون حجاب در بین مردان حاضر میشدند و راحت با مردان نامحرم دست میدادند که به شدت از آنان متنفر شدم.
آخرین فرقهای که باید مورد تحقیق قرار دادم فرقهی شیعهی 12 امامی بود. ابتدا کتاب منتهی الامال را به دست آوردم و خواندم. بعد از آن به دفتر یکی از مراجع قم رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله به من پاسخ دادند.
سپس از او خواستم کتابی به من معرفی کند تا دربارهی شیعه بیشتر تحقیق کنم که کتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی کرد. آن کتابها را تهیه کردم و شروع کردم به خواندنشان.
6 ماه آن کتابها را مطالعه کردم، مطالب آن دو کتاب را که میخواندم دیدن صحت و سقم آن، فورا مراجعه میکردم به کتاب های اهل سنت یا به نرم افزار المکتبه الشامله.با کمال تعجب دیدم مثل اینکه این روایات، واقعیت دارد. برایم سوال پیش آمده بود که چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟ اگر هم مواردی از این دست میدیدیم و از علما میپرسیدیم، خیلی راحت از کنار اینها میگذشتند ویا توجیه کردند مثلا میگفتند: این فضیلت است نه رذیلت. در حالی که برعکس بود. مثلا آنجایی که معاویه مشغول غذا خوردن بود و پیامبر(ص) سه بار شخصی را فرستاد تا معاویه را صدا بزند ولی معاویه، نزد پیامبر نرفت و به خوردن خود ادامه داد، پیامبر او را نفرین می کند و فرمود: خداوند هیچ وقت شمکش را سیر نکند، برخی علمای اهل سنت که تحمل دیدن این نفرین را ندارند تلاش کردند آن را تبدیل به فضیلتی برای معاویه بکنند به این صورت که: پیامبر(ص) در آنجا در حق معاویه دعا کرد زیرا هر کس در این دنیا شکمش سیر شود در آن دنیا گرسنه خواهد بود و پیامبر دعا کرد که در این دنیا شکم معاویه هیچ وقت سیر نشود تا در آن دنیا گرسنه نماند!
یک دفترچهای چاپ کردم که تحت این عنوان که "آیا شیعه حق است؟" و در آن دلائلی از کتابهای اهل سنت آوردم که ثابت میکرد مذهب شیعه، برحق آوردم و آن دفترچه را پخش کردم. یک نفر این دفترچه را به پدرم داده بود. و گفته بود: این را پسر شما چاپ کرده است.
پدرم به من گفت: سلمان شیعه شدهای؟ من هم جرات نکردم بگویم آره. تقیه کردن را همیاد نمیدانستم. گفتم: اگر خدا قبول کند.
گفت: نه گولت زده اند.
گفتم. منیک عمری به مردم میگفتم شما گول شیعه ها را نخورید حالا شما به من میگویید گول خورده ای؟
نشستم و با پدر شروع کردم به بحث و مناظره کردن. و به کمک اهل بیت(ع) با حضور ذهن کافی، توانستم جوابش را بدهم. یکسری از دوستان پدرم آمده بودند و با آنها هم بحث کردم و آنها هم محکوم شدند. گاهی عصبانی می شدند می گفتند: تو را شیعه ها فرستادند تا ما را اذیت کنی.
گفتم: من که کردستان و سنندج بودم و هستم، پیش شیعهها که نرفتم تا آموزش ببینم. این مطالب همه از کتابهای خودتان است نه کتابهای شیعه.
وقتی دیدند این طوری نمیتوانند جوابم را بدهند، پدرم به من گفت: سلمان، ماشین زیر پایت چی هست؟ گفتم: زانتیا. گفت: این را بگذار کنار، برایت ماکسیما میخرم به شرطی که دیگر هیچ اسمی از شیعه نبری.
گفتم: ماکسیما نمیخواهم.
6 ماه مرتب، مرا تحقیر و اذیت میکردند و چارهای جز تحمل آنان نداشتم.
خانمم یک بچهی تو راهی داشت و زندگی بر ما فشار میآورد. به خانمم گفتم این طور نمیشود زندگی کرد، من میروم تا شغلی پیدا کنم، خانهای اجاره کنم و بعد دنبالت میآیم تا از اینجا برویم.
از خانه که بیرون رفتم، دیدم پدرم با چند نفر، سر کوچه ایستاده است گویا فهمیده بودند که میخواهم از آنجا بروم. خانمم گفتم: من تا سر کوچه باهات میآیم.
گفتم: نه، همین جا بمان.
ولی اصرار کرد و با من آمد به طرفشان . رفتم و به آنها گفتم: به به، شما هم سر راه مردم را میگیرید، مثل اجدادتان.
گفتند: اجداد ما کی هست؟
من هم اجدادشان را برایشان نام بردم. آنها 5، 6 نفری بر سرم ریختند ویکیشان با چوب دستی که در دست داشت ضربهی محکمی از پشت به سرم زد و من آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
خانمم که قصد داشت از من دفاع کند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، که یکی از آنها با لگد به پهلویش زده بود، و بر اثر آن ضربه، بچهاش را سقط کرد ولی خدا رو شکر، من آن صحنه را ندیدم.
بیدرنگ یاد مظلومیت علی(ع) میافتم که در جلوی چشمش همسرش را زدند ولی نمیتوانست از او دفاع کند. نمیدانم در آن صحنه چه کشید؟ واقعا او اول مظلوم عالم است.
دو، سه روز که در بیمارستان بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم گفتند خانمت بچهاش را سقط کرده و من هم بر اثر ضربه ای که بر سرم وارد شده لکنت زبان گرفته بودم و به سختی میتوانستم صحبت کنم.
شبانه از بیمارستان فرار کردیم و با سختی خودمان را به ارومیه، به یکی از دوستان سنی ام رساندیم. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: ما هر چه داشتیم آنجا گذاشتیم و پیش شما آمدیم. به ما کمک کنید.
وی هیچ التزام عملی به مذهب نداشت اصلا نمی دانست نماز چند رکعت است.و فقط اسم سنی بر او بود به من گفت: نه ؛ تو اگر هزار قتل مرتکب میشدی یا هر جرمی دیگری مرتکب میشدی، من کمکت میکردم ولی چون که شیعه شدی از من کمکی ساخته نیست!
یاد کلام امیرالمومنین در نهج البلاغه افتادم که فرمود: آنها در باطلشان بسیار قرص و محکم هستند ولی ما در حق مان سست و بی اراده.
آنجا بود که از خانهاش بیرون رفتم و با مقدار پولی که داشتیم، خودمان را به قم رساندیم و چون هیچکس را در قم نمیشناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت 45 روز در جمکران ماندیم. گرسنگی میکشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنهی اهل بیت امام حسین(ع) میافتادم تحملش برایمان آسان میشد.
مدتی که در جمکران بودیم، لطف آقا امام زمان(عج) بود که هر طور شده یک وعده غذایی برای ما جور میشد. حالایا نذری بود یا هیئتی میآمد و شام می داد یا به هر نحوی دیگر، غذا گیر ما میآمد.
شبها روی کارتون میخوابیدم. مدتها گذشت یکی از انتظامات جمکران که ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: کارت شناسائیتان را ببینم! شما کی هستید؟
کارت شناساییام را نشانش دادیم. وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه کار میکنید؟با لکنت زبان شدیدی که در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، بهش گفتیم: ما شیعه شدهایم.
گفت: کار بدی نکردهای آیا قم جایی دارید؟
خجالت کشیدم بگویم نه، گفتیم یک جایی داریم.
رفت و 20 دقیقه بعد برگشت و گفت: 30 هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟
گفتم: من پول نمیخواهم!.
گفت: ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم که ناموسمان توی خیابان بخوابد و بیتفاوت باشیم.
به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. خیلی از بی بی خواهش و التماس کردیم گفتیم: ما به خاطر شما اینجا آمدیم هیچ جایی را بلد نیستیم. هیچ چیز هم نمیدانیم، فقط تو را میشناسیم.
چند روزی متوسل شدیم و روزی به یکی از خادمهای حرم گفتیم: آقا ما گدا نیستیم ولی هرچه باشد مهمان شما هستیم و از او درخواست کمک کردم.
گفت: این خیابان را برو دفتر هر مرجعی که رسیدی آنها کمکت میکنند.
به دفتریکی از مراجع رفتیم. دریکی از اتاق ها را زدیم.یک نفر با صدای بلند گفت: بفرمایید. به داخل اتاق رفتیم و شرح حال خودمان را برای آن روحانی تعریف کردیم.
او وقتی وضعیت ما را دید خیلی به ما محبت کرد و گفت: اگر میخواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم.
گفتم: نه میخواهیم برگردیم ارومیه و در مدارس آنجا، کار پیدا کنم.
گفت: باشد و مقداری پول به ما داد و از آنجا خارج شدیم.
از قم به تهران رفتیم. در ترمینال تهران به خانمم گفتم: تا اینجا که آمدیم و پول هم داریم بیا برویم زیارت امام رضا(ع) ، بعد از آنجا برای پیدا کردن کار به ارومیه برمیگردیم.
چادر مسافرتی تهیه کردیم و به مشهد رفتیم.
یک ماشین کرایه کردیم تا ما را به یکی از کمپ ها مسافران ببرند. راننده ماشین از ما پرسید: بچهی کجا هستید؟
گفتم: کردستان!
گفت: مایک خانه داریم شبی اینقدر میگیریم بیایید و آنجا بخوابید.
گفتم: خانه که بهتر از چادر است.
پول سهشب را بهش دادم. وسائلمان را در خانه گذاشتم و غسل زیارت کردیم و رفتیم زیارت امام رضا(ع). در حرم، یک ساعت گریه کردم که آقا، ما به خاطر شما آمدهایم ما به خاطر جدتان آمدهایم ما این همه سختی کشیدیم دست ما را بگیر.
خیلی گریه کردم. وقتی باخانمم به خانه برگشتیم، هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. معلوم شد که صاحب خانه پول و وسائلمان را برده است. خیلی حالت بدی به من دست داد. امتحان خدا بود تا میزان صبر و استقامت ما مشخص شود.
اعصابم خیلی خورد بود. شب را با همهی سختیهایش توی پارک نزدیک خانه گذراندیم. صبح برای شکایت از صاحب خانه به پاسگاه رفتم ولی نتیجهای نگرفتم، خانمم در حسینیهای با خانمی آشنا شد و بعد از تعریف ماجراهای ما، آن خانم بهش گفت: مایک اتاقی داریم می توانم در اختیار شما بگذاریم.
خیلی اصرار کرد و ما هم پذیرفتیم. و ما را به اتاقی مد نظرش برد.یک هفته ای در آن خانه ماندیم.
خانمم در طول این مدت بر اثر سختیها و ناراحتی هایی که کشیده بود 14 کیلو وزن کم کرده بود و دچار افسردگی شدید شده بود.
هیئت مذهبی در نزدیکی خانهمان بود و ما مرتب به هیئت میرفتیم و در مراسمات شرکت میکردیم. مسئول هیئت، میدانست که مشکل ما چی هست. بعد از اتمام مراسم، به یکی از شبکههای ماهوارهای اعلام کرده بود کهیک چنین شخصی با این مشکلات است و درخواست کمک دارد. یک نفر این برنامه را دیده بود و به من زنگ زد که می خواهم شما را ببینم. ما به دیدنش رفتیم و داستان زندگیمان را برایش تعریف کردم.
آن بندهی صالح خدا آمد و وضعیت اتاق ما را دید و لطفی در حق ما کرد، خانهای برایمان گرفت و کاری برایم پیدا کرد و خانمم را هم برای معالجه دکتر برد.
جریان گذشت و به صورت غیر رسمی طلبه حوزهی مشهد شدم. کتابهای درسی شیعه را شروع کردم به خواندن. یک سال بعد در سال 89 در مراسم عید حضرت زهرا(س) ، دو چیز از حضرت زهرا (س) خواستمیکی، یک بچه و دیگری زیارت کربلا.
هفتهی بعد یک نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم که شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین(ع) چایی میریزید.
خوابش را اینگونه تعبیر کرد که باید شما و خانمت را به کربلا بفرستم. اویک بانی پیدا کرد و ما را به کربلا فرستاد.
چند وقت بعد از سفر کربلا، متوجه شدیم که بچهی تو راهی داریم. اولش باورمان نمیشد، سالها از اون ضربهای که به پهلوی خانمم وارد شده بود میگذشت و احتمال نمیدادیم که دوباره حامله شود. برای اینکه مطمئن شویم خانمم باردار است، هفت، هشت مرتبه آزمایش دادیم و جواب همهی آنها مثبت بود. دکترها وقتی وضعیت جسمی خانمم را که دیدند گفتند: صد در صد بچه اش را سقط میکند.
یکی از دوستان گفت: همین الان نذر کن که اگر بچهات دختر باشد اسمش را فاطمه بگذاری و اگر پسر بود محسن. من هم نذر کردم.
گذشت و ما از مشهد به قم آمدیم و همسرم را پیش خانم دکتر شبیری که متخصص زنان و زایمان است بردم.
ایشان گفت: بروید ویک سنوگرافی سه بعدی از جنین بگیرید. جواب سنوگرافی را که دید گفت: تازه این بچه اگر کامل بشود وبه دنیا بیاید، 700 گرم وزن خواهد داشت و حتما میمیرد.
این صحبت، حدودا 20 روز قبل از تولد بچه است. ما خیلی ناراحت بودیم. یک شب خانمم خواب دید کهیک خانمی از او پرسید: میدانی من که هستم؟
گفته بود: نه. گفت: من فاطمهی زهرا(س) هستم، نگران و ناراحت نباش ما مواظبتیم.
بعدش دستش را به گردن خانمم انداخت و روضهی سیدالشهدا(ع) برایش خواند و هر دوتایشان گریه کردند.
خانمم گفت: با چشمان خودم دیدم کهیک طرف صورت آن خانم، کبود شده بود.
بعد از چند روز دیدم خانمم درد دارد، او را پیش دکتر بردم و یک ساعت بعد ، بچه به دنیا آمد و 2 کیلو و 800 گرم وزن داشت. من خوشحال از اینکه پدر شده ام و بچه به سلامتی به دنیا آمده است. طبق نذری که کرده بودم اسمش را فاطمه گذاشتم و از آن روز تا حالا، فاطمه اصلا هیچ مریضی مانند زردی و حتی سرماخوردگی نگرفته است!
اگر فاطمه را خدا به ما نمیداد، خانمم با سختیهائی که کشیده بود ، دوری از پدر و مادر و شهر غربت، یقینا دق میکرد ولی الان همهی دلخوشیاش دخترش است و فاطمه است که به مادرش آرامش میدهد همانطور که اگر نبود حضرت فاطمهی زهرا(س) در کودکی در فضای پر اختناق مکه در کنار مادرش حضرت خدیجه(س) ، معلوم نبود حضرت خدیجه(س) زنده بماند، حضرت زهرا(س) حق حیات به گردن مادرش دارد زیرا با فشارهائی که به پیامبر(ص) و حضرت خدیجه(س) میآمد در قبال آن فشارها حضرت زهرا(س) به مادر و پدرش آرامش میداد .
یک روز در فضای اینترنت به تالارهای گفتگو عربها رفتم. یکی از کاربران ، اسم خود را گذاشته بود محبت عمر.
از او پرسیدم چرا این اسم را بر خود گذاشتی؟
گفت: من در کشوری زندگی می کنم که همه اهل سنت هستند. من الجزائری هستم.
و از کشور من پرسید. گفتم: ایران.
گفت:یک سری افرادی را شما در ایران دارید که کارشان فقط سب صحابه است. از صبح تا شب در مسجد می نشینند و فحش به صحابه میدهند.
گفتم: این دروغ است هیچ شیعهای این کار را نمی کند.
گفت: چرا شما سب صحابه میکنید؟
گفتم: تو از من سب و فحش شنیدی؟ من که به هیچ کس فحش ندادم!
بعد گفتم من برشما یک مثال میزنم خوب دقت کن گفتم: منیک لیوانی برای شما میآورم که قبلا داخل آن پر از نجاست بوده آن را خالی کردم و لیوان را قشنگ شستهام الان آن را پر از آب خنک و گوارا میکنم و جلوی شما میگذارم و لیوان دیگری بر میدارم که نو و تمیز بوده و هیچ نجاستی به آن نخورده است، در آن هم آب خنک میریزم و روبرویتان میگذارم. از کدام لیوان میخوری؟ از آنیکی که در آن نجاست بودهیا آن که از اول تمیز بوده؟
گفت: این که معلوم است از آن لیوانی میخورم که از اول تمیزیوده.
گفتم: امیرالمومنین(ع) هیچ گاه محبت بتها در قلبش نرفته بود در مقابل هیچ بتی تعظیم نکرده بود و حتییک چشم به هم زدن شرک به خدا نورزید ولی عمر حداقل 40 سال مشرک و بت پرست بوده و کثافت شرک در وجودش رفته بود. حالا از کدام باید تبعیت کرد؟
خیلی تعجب کرد و جوابی نداشت که بدهد. چندتا کتاب را بهش معرفی کردم تا مطالعه کند.
بعد از چند ماه نامهای به ایمیلم فرستاد که من بعد از مطالعات این کتابها شیعه شدم و الان در دانشگاه دارم تبلیغ شیعه میکنم.
الحمد لله بایک مثال ساده که خداوند به ذهنم انداخت باعث شد تا دنبال تحقیق درباره شیعه برود و نهایتا شیعه شد.